بر خلاف تصور عموم،
من به فقر فرهنگی حاد دچارم. سالهاست که نه مطالعه دارم نه فیلمبینی و این اصلن
به علت کمبود وقت نیست، دل به کار نمیدهم، دل نمیدهم به ادبیات، به سینما، به تیاتر،
از بازیگری روی صحنه خوشم نمیآید، واقعن خوشم نمیآید. نویسندههای خرشناس را هم
نمیشناسم و کتابهای مهمشان را نخوانده ام، قصدی هم برای خواندن ندارم. در جمعهای
دوستانه حرفی برای گفتن ندارم و فقط گوش میدهم چون آنهایی که کامنتبازی میکنند
و چیزهای مینیمال بامزهای مینویسند لزومن آدمهای خوش معاشرتی نیستند، کامنتبازی
و مینیمال نویسی قدرت حاضرجوابی را از ما میگیرد، [سلام آرش] چیزی که لازمه
معاشرت است و باید داشته باشی تا بتوانی بحث را پیش ببری.
من فقط دیگر از شکم
شاد میشوم و بس، شکم بزرگی دارم که حس میکنم بعد از دعای مادر، تنها محافظ من در
برابر سختیهای روزگار است. دوستان خوب و خیلی خوبی هم دارم و عشقی کهنه البته. حالم
بد نیست، کمی ناامیدم کمی شاد و خندان. ابی گوش کردن را تازگیها شروع کرده ام و
موسیقیهایم قدیمی و تکراری و محدود شده در پلیلیستهایی شش ساله اند. کفش و
لباسم نه خیلی ارزان قیمت ولی راحت است و البته بنظر خودم خیلی خوشرنگ.
چندین سال است که دلیلی
برای جبران فقر فرهنگی ام ندارم، فقری که فقط در مواجهه با آدمها حسش میکنم و هیچ
تلاشی هم برای از بین بردنش نمیکنم. الآن که دارم اینها را مینویسم، آخرین کتابی
که خواندم «مرد سوم» است که هشت صفحه آخرش دو ماه است که مانده و آخرین فیلمی هم
که دیدم لیلای نصفه نیمهای بود که به اصرار دوستم دیدم.
نمی خونم، نمی بینم، گوش نمیدم... چون من خودمم... خودم با دنیا حرف... که باید برای آدم ها بگم... آدم هایی که وقت ندارن سرشون رو از رو کتاباشون بلند کنن و به حرفام گوش بدن!
ReplyDelete