وقتی عشق اول و آخرت
را همان ترم اول دانشکده پیدا کرده باشی آن وقت اهمیت همکلاسی ماندن تا انتهای
دوره تحصیل برایت دوچندان میشود. تمام فرصتهای با او بودن برایت خلاصه میشود در
کلاسهای مشترک و همه کار میکنی تا با او همراه بمانی، همراه ماندنی که قیمتی
ندارد و هر بهایی را برایش میپردازی. سالبالاییها همان اول به تو گوشزد خواهند
کرد که هر درسی پیشنیاز خودش را دارد، درسها سلسله مراتب دارند پس افتادن یا
گذراندن یک درس برایت میشود دوری و دوستی، داشتن و از دست دادن و این داستان را
پیچیدهتر میکند.
همه میدانند که
وضعیت شب امتحان چطور است، انبوهی جزوه که ناخوانده مانده و خرده وقتی که باقیست.
اما کسی نمیداند که آن شب چقدر تصمیم گیری برایم سخت شده بود. میشد درس را کامل
و با دقت تمام بخوانم و نمره قبولی بگیرم اما میترسیدم از اینکه او قبول نشود و
عقب بماند و کلاسهایمان از هم جدا شود و لاجرم از دستش بدهم پس شاید مجبور بودم
طوری امتحان بدهم که نمره قبولی نگیرم تا هر دو باهم قبول نشویم، اما شاید او قبول
میشد و اینبار من عقب میماندم، برایم مهم نبود که این درس پاس میشود یا نه فقط
میخواستم هر اتفاقی که میافتد برای هر دویمان بیافتد. ارتباط چندانی هم بین ما
نبود پس نمیدانستم که آیا همان قدر که این درس برای من سخت و سنگین است برای او
نیز هست یا نه و این ندانستن همان شب مرا به جایی رساند که دیگر نمیفهمیدم آیا
واقعاً این مباحث و مطالب برایم ثقیل و پیچیده است یا اینکه فرض سنگین بودن درس
برای او مرا واداشته که اینطور تصور کنم. همین دوگانگی باعث شد که نه آنقدر
بخوانم که پاس کردن درس تضمین شده باشد و نه آنقدر کم که افتادنش.
چندین سال گذشت، هر
دو نمره قبولی گرفتیم و به هم رسیدیم و از هم جدا شدیم اما مطمئنم اگر دوباره
برگردم به آن شب، باز هم همانقدر مردد خواهم بود که بودم.
[از خلال همشهری داستان]
روزهای آن سالها....ه
ReplyDelete