Monday, March 17, 2008

فایل لیست مخفی احساسات طبقه بندی شده زندگی من



زندگی
دقیقن به همین سادگیست که می بینید
تمام آنچه در این دنیا و آن دنیا هست و نیست و شاید باشد و نباشد در این لیست هست ، مشکل فقط وقتیست که یک چیزی ی رو بنا به دلایلی بخواهی از جای خودش برداری بزاری یه جا دیگه ، یه وقت هایی هم خیلی سخت میشه اونم وقتیه که بخوای یه آدم رو تو لیستت با یکی دیگه جابجا کنی ، اون وقته که باید یه پاک کن برداری اولی رو پاک کنی دومی رو هم پاک کنی بعد اولی رو بزاری جای دومی ، دومی رو بزاری جای اولی ، بعد تازه میبینی که چقدر بد پاک کردی ! دوباره پاک میکنی و می نویسی پاک میکنی و مینویسی پاک میکنی و مینویسی اما هیچ وفت مثل روز اول نمیشه
آخ اگه مثله من با خودکار هم نوشته باشی که دیگه هیچی
حواست رو جمع کن لیست آدم های زندگیتو همشو با خود کار ننویسی ، فقط اونایی رو بنویس که مطمئنی



Tuesday, March 11, 2008

مسائل عمومن شخصی ، لباس زیر روی بند اما نه هر لباسی 1

آگه یه روز بیای تو اتاقم و دیوار سمت چپ میزمو ببینی که پر از قطعات کامپیوتر و لوح تقدیره حتمن متوجه میشی که گرچه عمران خوندم و مهندس دارم میشم اما دلم هنوز پیش کامپیوتر و جزئیاتشه ، به قول آقای قاسمی آدم همیشه عاشق یکی میشه اما با یکی دیگه .... ، بیا بشین پشت میزم ، یه کازیو شلوغ رو میبینی که یک کاغذ سفید آسه زیرش گیر کرده و نصفش بیرونه و این نصف بیرونش پر از یاد داشته ، از تاریخ خبری نیست ، محاسبات یه تمرین بتن که نصفش از رو چکنویس ریخته رو این کاغذه ، چند تا شماره تلفن ، یک کله آدم که ابروهاش پهنو زشته ، چند جاش هم رد زرد و گرده تمام لیوان چاییهاییه که اونجا بودن ، این گوشش هم یکم تا خورده که به دستم که دارم الان تایپ می کنم گیر میکنه و من هی دستمو میکشم این ور تر اما باز میخوره ، مانیتور سمته راست گوشه میزه کنارش دو تا اسپیکر قذیمی که هرکی می بینتشون میگه چرا این هارو عوض نمی کنی؟ ، اما اونا تنها یادگاری من از اولین کامپیوتریه که داشتم ، سال دوم راهنمایی بودم ، یه جا مدادی هم که پر از همچی هست الا یه قلم که بنویسه اینور تره ، همیشه دلم میخواسته ده بیستا مداد خوذکار بخرم بریزم توش ، اما همیشه کهنه ترین مدادام اونجاست ، از ته جامدادیم نمیگم که همش خاطرست واسم ، راستی یه جعبه قدیمی ته کشو میزمه که اون بیشتر خاطرست واسم ، کنارش یه ساعته رومیزیه سیاهه با حروف یونانی ، پنج در ده اندازشه ، مستطیل شکل ، کنار اون هم یه چراغه مطالعه قدیمی قرمزه که رو قسمت پایش چون صاف بوده از قدیم ساعت مچیمو میزارم اونجا با یه پاک کن گنده سفید و لخت که سیاهوکثیفه ، چراغ همش سرش تا حد ممکن پایینه ، تو دیواره داخلی چراغ یه آهنربا وصله که بهش دوته میخ چندتا کلیپ کاغذ چند تا سوزن میخی آویزونه ، دیده نمیشه سعی نکن ببینیش ، سرتو بالا کن یکم ، رو دیوار روبرو یه نقشه جهان میبینی که مال نشنال جئوگرافیکه چی بهتر ازینه که تا سرتو بالا میکنی تمام جهان اندر نظرت آید ! ، زیاد استفاده نداره واسم ، تو اصلن میدونی بورکینا فاسو کجاست ؟ زیر نقشه هم یک برگ تقویمه که از سر رسید پدر کندم و چسبوندم ، چند روزش خط خورده یا هایلایت فسفری شده ، هر وقت بهش نیگا میکنم باید کلی دنبال روز بگردم ، یکم ریزه ، موس و کیبوردم هم رو میزمه ، اوه راستی میزم چوبیه و تقریبن قهوه ای با طرح چوب ، آها الان چشمم افتاد ، سیم شارژر موبایلم از پشت میز اومده بالا یه دور دور دسته جامدادیم چرخیده واسه اینکه نیوفته پشت میز که اصلن حوصله ندارم خم شم برم از اوم ریز به زحمت از این ور بدمش بالا بعد تا بیام بالا باز بیوفته پایین

Sunday, March 9, 2008

تو با این کارها از آخر دست خدا را رو میکنی

هیچی بدتر ازاین نیست که بعد از کلی تفکر و بالا پایین کردن اعتقاداتت به این نتیجه برسی که نخیر اصلن خدایی در کار نیست و همه چی کامل دست خودته ، فقط کافیه بخوای ، اصلی ترین دلبل اعتقاد به خدا ضعفه که همه ما داریم و به ذات ضعیفیم
همین الان داشتم آدامس می خوردم که یهو محکم و بدجوری گوشه لبمو گاز گرفتم، خوب مجبورم که اعتقاد پیدا کنم دیگه !
وای که چقدر بدم میاد از بحث خدا و پیغمبر و جهنم و بهشت