Friday, May 30, 2014

+

هانریش بل در کتاب عقاید یک دلقک، با زبان دلقک از دردهای بسیاری گفته و می‌گوید که فقط دو چیز این دردها را تسکین می‌دهند، مشروب و ماری. مشروب یک تسکین موقـتـیست ولی ماری نه. در جایی دیگر از کتابش گفته است که تصور اینکه تسوپفنر، ماری را در موقع لباس پوشیدن، یا بستن در خمیردندان می‌تواند و مجاز است تماشا کند، مرا رنجور می‌کرد. همچنین این تصور که تسوپفنر به تماشای ماری در موقع بستن در خمیردندان ممکن است اهمیتی ندهد، مرا رنج می‌داد. آقای بل از تصور تماشای ماری، زنی که دوستش می‌داشته، توسط یک مرد واقعی با اسمی واقعی رنج می‌برد. برای آقای بل احتمال زیادی داشته که چنین اتفاق رنج آوری، یک بار یا چندین و چند بار به وقوع پیوسته باشد.
در مقایسه اتفاقات هم درد، پذیرش درد و یا خفت ناشی از آن اتفاقی که احتمال وقوع بیشتری دارد بسیار آسانتر از موردی است که احتمال کمتری برای وقوع دارد و این موضوع باعث می‌شود، تصور اینکه یک مرد احتمالی، ممکن است بارها  تو را در موقع لباس پوشیدن، یا بستن در خمیردندان توانسته و مجاز بوده که تماشا کند و یا اینکه ممکن است اهمیتی به آن چیزی که می‌بیند ندهد، مرا خیلی بیشتر از آن دلقک لجباز و یک‌دنده رنج دهد. من از تمامی مردهای احتمالی تو عمیقن متنفرم.

+

در شرایطی که او رفته و دیگر کسی برای ابی نمانده، او را آخرین ستاره در شبهای دلواپسی‌‌ش می‌خواند و خواستنش را پناهی در غروب بی‌کسی‌ها می‌نامد. از پژمرده شدن آواز بدون او حرف می‌زند و از کمین گریه و شب و شکستن بدون او می‌گوید. ابی سپس از اینکه او به سراغش نمی‌رود می‌نالد و شاکی است که چرا او نمی‌بیند و چند بار از او می‌پرسد که کجاست و چرا نیست. اما کمی بعد در حالی که همه‌چیز را پذیرفته، با ناامیدی می‌گوید که او دیگر برنمی‌گردد و آخر قصه را مشخص می‌کند.
در شرایطی که تو هرگز نیامدی، برای من گزینه‌های جایگزین زیادی وجود دارد و خواستنت تنها پناه من نیست. آوازم همچنان برقرار است و دیگر شبها گریه نمی‌کنم. البته که از نیامدنت هم شاکی نیستم و به ندیدنت هم عادت کرده‌ام و خوب می‌دانم در طول روز کجا هستی. اما متاسفانه من هیچ‌چیز را هنوز نپذیرفتم و قصه برای من همچنان ادامه دارد.
عزیز من، من ابی نیستم. من. ابی. نیس. تم. 

Wednesday, May 28, 2014

چشمان همیشه گشنه - 47

1
بعد از شماره دو، یک نگاه خریدارانه به سنگ توالت بیاندازید و خودتان قضاوت کنید که پاستایی به آن زیبایی و طعمی به آن لذیذی چطور تبدیل به چیزی رقت‌انگیز و بوی‌ناک شده است. بیشتر پیش بروید و مقایسه کنید با وقتی که سیب‌زمینی‌پخته خورده باشید. این کار شنیع، غیرانسانی و یا رقت‌انگیز نیست، جزئی از روزمرگی پنهان ماست که اگر بیشتر در آن اندیشیده شود، ما را به این نتیجه می‌رساند که پایان هر آنچه می‌خوریم، از مرغوب‌ترین استیک و سس خاویار گرفته تا نان و پیاز خالی، همه و همه سرانجامی جز آنچنان تباهی مشهودی که دائم رویت میشود، ندارند. متاسفانه در کتابهای آسمانی هم به این موضوع اشاره نشده که در آنچه روزانه از خود باقی گذاشته اید بیاندیشید و عبرت بگیرید و بیشتر به این پرداخته اند که مبادا آنچه پس از مرگ از خود باقی می‌گذارید نامطبوع و بد باشد. در حال سنگ توالت، روزانه بیشتر بیاندیشید و عبرت بگیرید و بدانید که هرچه بخورید وهرطور زندگی کنید سرانجام تباهی خواهید داشت، پس ارزش لحظه را درک کنید، گشنگی هم نکشید اما به هرچیزی هم دهان ندهید که آغاز هر لذتی از دهان است.

2
گرچه کچاپ چاشنی اشتباه و بی‌ربطی است اما این دلیل نمی‌شود که مفهوم سس غلط و اشتباه باشد. سس یک طعم‌دهنده است که اگر درست و بجا ساخته و استفاده شود، طعم و مزه غذایی که می‌خوریم را به طرز محسوسی بهتر می‌کند. سسها چندین و چند خانواده اند، تخم‌مرغی‌ها که سردسته آنها مایونز سفید و چربی است که به درستی نام سرآشپزی که این سس را اختراع کرد به یدک می‌کشد. دسته‌ گوجه‌‌بیس‌ها که به سرکردگی کچاپ تمام خیابان‌ها و میزها را اشغال کرده‌اند. دسته‌ بعدی گوشتی‌ها یا آب‌گوشت‌بیس‌ها اند که همیشگی نیستند و در شرایط خاص و زمان محدود تولید و مصرف می‌شوند و فلفل‌بیس‌ها که داغ و نیمه‌عریان با لباس چرمی به تن و شلاقی در دست، در کنار سوزاندن، طعم لذیذشان را هم به مشتری می‌فهمانند. ترکیبات این دسته‌ها در کنار انواع دیگر سسها، دنیای پیچیده و غریبی از مزه‌ها و طعمها درست کرده که هیچگاه خودشان به تنهایی مصرف نشده و همیشه در رکاب و معیت غذاها سرو می‌شوند.

3
سس فلفل و سیر ناندوز نه به قیمتی که فروخته می‌شود می‌ارزد نه هرجایی پیدا می‌شود. سسی مرغوب از فلفل پری‌پری و سیر که علاوه بر پشتیبانی کامل از پاستاو پیتزا و انواع استیک، برای بریان کردن سینه‌مرغ به سبک پرتغالی هم بسیار مناسب است. این سس، ترکیبی از طعم سیر و فلفل دارد که در پس زمینه ای از مزه سرکه و روغن زیتون ایستاده و رنگش ترکیبی از سفیدی سیر و قرمزی فلفل است. ساختن این سس در خانه طبعن غیرممکن خواهد بود اما تلاش برای ساختن چیزی مشابه آن غیر معقول نیست. فلفل پری‌پری که یافت نمی‌شود، پس باید بروید سراغ همان فلفلهای تند خودمان اما به رنگ قرمز. قرمز هم همه وقت سال در بازار نیست، پس از همان سبزهای تند موجود استفاده کنید. بهار فصل سیر تازه است، یک کله سیر کامل پوست کنده هم آماده کنید. لیموترش تازه هم یک عدد لازم دارید. فلفلها را با یک برش از وسط باز کنید و با دستکش پلاستیکی، تخمهای وسط آنها را خالی کرده و معدوم کنید. حتمن از دستکش استفاده کنید چون دارید با چیزی شبیه اورانیوم غنی شده کار می‌کنید و اگر مثل من اشتباه کنید، تا یک هفته از زیر ناخن خواهید سوخت و هیچ پاک کننده ای بر آن افاقه نخواهد کرد. استفاده از چند تکه فلفل دلمه قرمز هم برای رنگ دادن به سس انتخاب خوبی خواهد بود اما یادتان باشد که اگر زیاد استفاده کنید، طعمش غالب خواهد شد و سس‌تان به هوا خواهد رفت. فلفلهای پاک کرده و سیر پوست کنده و فلفل دلمه قرمز را به همراه سرکه سفید و یک سوم حجم سرکه، روغن زیتون در مخلوط کن ریخته، آب لیموی تازه را بر روی آن بیافشرید، نمک بزنید و یک پیاز هم به آن اضافه کنید. آنقدر این ترکیب را خرد کنید تا به خمیری یک دست با دانه‌هایی سبز و قرمز تبدیل شود و آن را به قدر قوام آمدن بجوشانید و در شیشه کرده و در یخچال نگهداری کنید. یادتان باشد که سس ناندوز چیزی دارد که این سس ندارد و آن چیز به سس انسجام دائمی می‌دهد. چیزی مثل صمغ یا مواد مشابه که در صنعت استفاده می‌شوند. روغن زیتون عمل مشابه را به طور کامل انجام نمی‌دهد اما به انسجام مواد کمک می‌کند و درهم‌ماندگی سس را بهبود می‌بخشد. سس در یخچال استفاده شود.

4
طرز طبخ یک نوع سینه مرغ پرتغالی؛ سینه کامل مرغ را باز کنید، از سس مذبور روی آن بمالید و ادویه دلخواه بزنید، سینه را برگردانید و سس زدن را تکرار کنید. سینه مزه دار شده را با توری فلزی بر روی باربیکیو قرار داده و در طی کباب کردن، یک بار دیگر هم کمی از سس بر روی آن بمالید.

Wednesday, May 21, 2014

شعار هفته هشتاد و چهارم

اگر خوش نیستید، لاقل تر باشید.

Saturday, May 17, 2014

+

رئیس اداره ثبت اختراعات ایالات متحده آمریکا در دهه سی میلادی با جدیت و اطمینان اعلام کرد که تمدن بشر دیگر چیزی برای اختراع کردن ندارد و همه آن چیزی که باید اختراع می‌شده، شده است. تمدن در چند دهه اخیر به جایی رسیده و آدمها را به این باور رسانیده و پذیرانده که دیگر هیچ چیز غیرممکن و نشدنی نیست. جادو از بین رفته و معجزه معمولی شده و متاسفانه آدمها قبل از آنکه از دیدن بشقاب پرنده‌ای در آسمان تعجب کنند، سری به نشانه تائید و تحسین تکان می‌دهند و رد می‌شوند. پذیرشها ساده‌تر شده، به طوری که وقتی محل سگ هم بهم نمی‌گذاری منِ الاغ می‌پذیرم چون از بخت بد، من در این عصر لعنتی عاشقت شدم.

+

خوبی دنیای مجازی اینست که همیشه می‌شود آدم زیر پایش را نگاه کند و ببیند که کجای این دنیا ایستاده است. می‌شود به سادگی خود را در گذشته مرور کرد و دید که چه بوده و چه کرده. نوشته‌ها و لایکهایی که پای چیزهای دوست داشتنی گذارده اید، همه گواه دقیق، مستند و روشنی بر احساس شما در آن لحظه خاص است. دنیای مجازی به جایی رسیده که دیگر می‌شود گفت یک عمری ازش گذشته و پیراهنهای پاره کرده در این عمر ده ساله، قابل استناد و معتبر است. اینروزها دنیای مجازی به فصل نوستالوژی‌شدگی‌ش رسیده. 2002.

Wednesday, May 14, 2014

+

غروب خورشید در بغداد و مشهد از غم انگیزترین غروبهای جهان اند. در کناره غربی و جنوبی هردو این شهرها رشته کوهی بلند است که پس از پنهان شدن خورشید در پشت آنها، مدت زمان زیادی طول می‌کشد تا آسمان در سیاهی کامل فرو رود و این باعث می‌شود تاریکی شب از سطح زمین آغاز شده و سپس به آسمان کشیده شود. در لحظاتی تلخ و سیاه از غروب این دو شهر، تا کمر در تاریکی فرو رفته‌اید در حالی که آسمان همچنان آبی‌ست. البته در کنار دلایل جغرافیایی گفته شده، می‌توانید دلایل شخصی خودتان را نیز داشته باشید.

Friday, May 9, 2014

+

چه کسی؛ خواباندن کلام در محل مناسب، در آغوش مناسب بسیار مهمتر از جنس و حال کلام است. حرف و کلام اگر رو به مخاطب نباشند، اگر مخاطبش را نشانه نرفته باشند، هرچقدر هم صیقل‌خورده و عمیق باشند، بر باد می‌روند. درست مثل اینکه با عده ای از رفقا شمال رفته باشی، در یک غروب بهاری با حال خوش مستی، ایستاده بر بلندای تپه‌ای رو به جنگلهایی در دوردست، کسی نباشد که جایش بیش از همه آنهایی که جایشان خالی‌ست، خالی باشد.

چطور؛ ریاست محترم یک شرکت بزرگ دولتی به سفارش منشی جدید دفترش که خانمی بسیار جذاب بوده، چای سبز را جایگزین چای سیاه کرده و به تمام کارکنان شرکت به زور چای سبز می‌نوشانده. چند وقت بعد، در پایان یک روز اداری، رئیس اداره با مردی که دوست یا همسر منشی بوده روبرو می‌شود. چند وقت بعد هم منشی اخراج شده و تمام کارمندان دوباره به خوردن چای سیاه روی می‌آورند در حالی که همه از خواص و فواید چای سبز حرف می‌زده‌اند. من قبل از استعفا دادن، کارمند یک شرکت کوچک خصوصی بودم و منشی شرکتمان یک مرد مجرد بود. هیچوقت با زنی که عاشقش شده بودم حتی یک فنجان چای هم نخوردم ولی بارها مردانی که به آن زن مربوط می‌شدند، با من درگیر شدند. یکی از فواید شغل دولتی اینست که تا آخر عمر از این جیب به آن جیب شده و هیچ زنی باعث اتفاق مهمی در زندگی‌ت نخواهد شد.

چرا؛ در دو عکس به فاصله بیست دقیقه از هم که از گودبای پارتی دوستی مشترک بود، دقت کردم و دیدم انگشتری حلقه‌طور به انگشت ازدواجش فروکرده، در حالی که بیست دقیقه پیش انگشتش خالی بود. چند سال بعد زنی دیگر، در جایی دیگر بنا بسته به شرایط، حلقه ازدواجش را موقتن کنار گذاشته بود. مورد بعد اینکه، زنی که دوستم می‌داشت، چند وقت قبل از ازدواجش با مردی که همیشه دنبالش بود، با نفرت بهم گفت میخوام سیگار رو با سیگار روشن کنم. یه هفته بعد پیکنیک رفته و یک ماه بعد رسمن نامزد شدند. زنان زندگی‌م، هربار خیلی زودتر و ساده‌تر از آنکه بنظر می‌آمده ازدواج کرده و طلاق گرفته بودند. موارد متعدد دیگری هم وجود دارد که گفتنی نیست.

چی؛ یک سبد کوچک ماهی کیلکای پاک کرده و شسته در یخچال هست که خیلی بیشتر از نوشتن بندهای بالا ذهنم را مشغول خودش کرده. دارم به ادویه‌ها و سبزیجاتی که برای مزه‌دار کردنش باید استفاده کنم فکر می‌کنم. به دورچینی که باید برای خوردنش چید فکر می‌کنم، به اینکه آیا طعمی که رب انار به آن خواهد داد در کنار جعفری و پیاز ساطوری بهتر است یا سرخ کردنش در سیر و گوجه فراوان به همراه کلم خردشده با پوره سیب‌زمینی. بله، رسد آدمی به جایی که خسته و خاموش و تنها به دنبال لذتی کاملن شخصی می‌رود و شریک نمی‌خواهد. شمالش را تنهایی می‌رود، به کسی هم نه می‌گوید نه از جزئیاتش می‌نویسد.

Friday, May 2, 2014

+

رخوت ایام؛ مهمتر شدن چندشنبه بودن از چندم ماه بودن.

اردیبهشت دو سال پیش بود که تا خود صبح از کیفیت بناگوشت حرف زدم و از انحنا و برشهای به‌اندازه و رنگ و جنس مرغوبش تعریف کردم. بعدش هم رفتیم کله‌پزی و بناگوش خوردیم. همه چیز تغییر کرد، دو سال هم گذشته ولی من همچنان اصرار دارم که هر جمعه، طباخی به طباخی به دنبال بناگوشت بگردم. امروز جمعه است.

شهرام ناظری دارد می‌خواند که در دلم چیزی هست، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و از تمایلش برای دویدن تا ته دشت می‌گوید. حال من، حال شهرام، در دلم بناگوشی اشتباه است که از سنگینی‌اش خوابم گرفته در حالی که شاید بناگوش تو در طباخی نامعلومی در ته دشت باشد.

خاطرات زنی که دوستش می‌داشتم همه در آپارتمانی که در آن زندگی می‌کرد، تصویر شده بود. دیشب خواب دیدم که ما همسایه روبروی آنها هستیم و من پرده را کنار می‌زنم می‌بینم عده‌ای کارگر و بیل و بولدوزر مشغول خراب کردن آپارتمان روبرو اند. کارگری عصبانی هم با اره برقی دارد شمشادهای پشت پنجره را از بیخ می‌برد که من دستم را دراز میکنم تا جلوی او را بگیرم اما دستم زخمی می‌شود و با کارگر دست به یقه شده و تلافی خراب کردن آپارتمان روبرویی را سرش در می‌آورم. شهرام ناظری دارد می‌خواند که تا شقایق هست بناگوش باید خورد. زندگی یعنی بناگوش.

دهخدا در تعریف بازنشتگی آورده که بازنشسته کسی است که در اواخر عمر و یا در پیری از کار برکنار شده و از حقوق بازنشتسگی استفاده کند و توضیح فنی و حقوقی دقیقی در مورد حقوق بازنشستگی داده اما چیزی از حقوق شخصی فرد بازنشسته در جایی گفته نشده. پذیرش بازنشستگی هم مثل تمام پذیرفتن‌های زندگی پنج مرحله طاقت فرسا دارد که با انکار شروع می‌شود و پس از عبور از خشم و اندوه و افسردگی با مرگ فرد بازنشسته خاتمه می‌یابد. بازنشسته‌ها هم مثل مرده‌ها حق و حقوقی دارند، باید خود و اطرافیانشان بپذیرند که دیگر خیلی چیزها تغییر کرده و دیگه فرصتی نمونده. بازنشسته حق دارد چنگک‌های تن و زندگی‌ش را از خود بربچیند و برود همان خرده وقتی که باقی مانده را به دلخواه خودش هدر بدهد. هرصبح در کله‌پزی باشد، بناگوشش را بخورد و تا دیروقت بخوابد، سیگار فراوان بکشد و شب را تا صبح در مستی با خودش ابی بخواند و به بناگوش خودش دست تاسف بکشد.

پیرمردهای بازنشسته معمولن یک ماه پس از آنکه می‌فهمند که حرفها و قصه‌هایشان تکراری شده و دیگر مخاطبی ندارند فوت می‌کنند و آن یک ماه، ماه سخت پذیرش است، پذیرش تکراری شدن. پیرزن‌ها هم یک ماه پس از فوت پیرمرد، فوت خواهند کرد و آن یک ماه، ماه سخت پذیرش است، پذیرش تنها شدن. این موضوع را پیرزن‌ها می‌دانند و از ترس تنها شدن، تاجایی که صبر و استقامت داشته باشند، با دقت و احترام به حرفهای پیرمرد گوش می‌دهند و کار یک سالن مخاطب را یک نفره انجام می‌دهند.

برای مرده‌ها هیچ کاری ندارد که بیایند بنشینند کنارمان و باهم چای بنوشیم و از خاطرات گذشته حرف بزنیم، محدودیتی هم برای آنها نیست. منتها از آنجایی که مرده‌ها مرگ را پذیرفته اند و می‌دانند که هرچقدر بنشینند و چای و شراب بنوشند، بنوشند و خوشگذرانی کنند و نزدیکهای صبح با معاشران و رفقای عزیزشان به کله‌پزی بروند، دیگر نمی‌توانند لب به بناگوشی که جلوی آنها گذاشته می‌شود بزنند، بناگوشی که به احتمال زیاد همان بناگوش اول است. مرده‌ها می‌دانند که با طلوع خورشید باید برگردند به جایی که به آن تعلق دارند.

تنها شدن به مکان نیست، به آدمهاست. آدمهایت را که ترک کنی، گیرم برای مدتی محدود، تنها خواهی شد. درست مثل بازنشستگی است و باید گریخت از پذیرش و ختم کردنش با مرگ و جدا افتادگی مطلق. بعد از چند ماه، برای چند روز برگشتم به تهران، به جایی که آدمهای سالهای اخیرم را به ناچار رها کرده بودم و همان چند روز به شدت معاشرت و خوشگذرانی کردم ولی غمی که ناشی از حقیقت موقت بودن این سرخوشی بود رهایم نمی‌کرد، چیزی که باعث شده بود تمام لحظات را به ثبت و ضبط و خاطره سازی بگذرانم و دلم تنها بناگوش اول را بخواهد. فیس‌بوک این غم را تشدید می‌کرد، دیگه وقت بازنشستگی بود.