Saturday, March 23, 2013

من از شبها متنفرم - 01

اونشب تا خود صبح داشت واسم تعریف می‌کرد که اینا در اصل سه شب بودند، دیشب، امشب و هرشب که یکبار اونشب را در یک مهمانی دیده بودند و از آنجایی بهشون خیلی خوش گذشته بود، اونشب شده بود الگوی زندگیشون و در تلاشی نافرجام، هرسه آنها تا خود صبح سعی می‌کردند هرچه بیشتر به اونشب شبیه شوند. هرشب هم تنها بود هم با اینکه خیلی سعی می‌کرد مثل اونشب بشود اما هرشب نمی‌توانست و این موضوع را متاسفانه وقتی می‌فهمید که دیگر صبح شده بود. این داستان هرشب ادامه داشت تا یک شبی مثل امشب که دیشب بهش گفت: بی‌خیال مرد، تو نمی‌تونی مثل اونشب بشی. هرشب هم دلش شکست و مثل امشب شد. از اونطرف، امشب هم که دید هرشب خودش را باخته، ناامیدانه اونشب را فراموش کرد و به فرداشب فک کرد، زن روزهای ابری‌اش و مثل هرشب آنقدر در فکرش ماند تا صبحش دمید. دیشب ولی از آن دو کمی امیدوارتر بود، دیشب با خودش فکر می‌کرد خیلی شبیه اونشب بوده ولی واقعیت این بود که اصلن شبیه اونشب نبود، حتی یک ذره. منتها چون دیشب گذشته بود و کسی نبود که تکذیب یا تأییدش کند، در خیال اونشب باقی ماند و دیگر کسی از او یادی نکرد.

No comments:

Post a Comment