1. حال من حال همان پادشاه تنهای سیارهی دورافتادهی قصه شازده کوچولو است که میدانست شب و روز به امر او در پی هم نمیآیند با این حال فرمان میداد و حکمرانیاش را میکرد، پادشاه مرد عاقلی بود، عاقل و تنها.
2. پنجره به پنجره عاشقشونم اما میدونم پشت هیچکدوم از این پنجرهها زنی در انتظارم ننشسته، حتی آن یار دیرین و آرزوی دائمام پشت هیچکدام از این پنجرهها نیست. حتی پشت آنهایی که تاریک و خاموشند. آرزو که پشت پنجره نمیرود، آرزو مینشیند بر باد و میرود.
3. واقعیت اول این است که من معماری هستم آسیب دیده از خاطرهای در گذشته، از معشوقی ابدی در دانشکده و واقعیت دوم هم این است که زنم اصلن نیامده که بخواهد برود. تصحیح میکنم، عبارت «زنم» اصلن عبارت درستی نیست چون زنم، زن من که نشده، شده زن یکی دیگه، یعنی لابد تا الان شده. لذا این منه باور نکن، این مشحسن مکرر، روزهایش را لابلای داستانهای ساختگیاش میگذراند تا فراموش کند که نه خانی آمده نه خانی رفته. من گاو مشحسن نیستم، من خود مشحسنم، مشحسنی ام که عاشق گاوشه، البته گاوی که هیچوقت نداشته. ریچارد براتیگان هم وضعیتی مشابه داشت که اسمش را گذاشته بود رویای بابل، کاش مال من نوعی بیماری باشد و من بیمار باشم، بیمار که باشی تکلیفت معلوم است، میروی دنبال درمان و من درمانم را در داستانهایی میجستم که میساختم و میتوانستم با آنها واقعیت را دلخواه کنم.
4. ناظر خارجی میگوید تضاد با واقعیتش تاسفبار است اما ناظری که روی شانههایم نشسته، آنقدر هیجان زده است که این چیزها اصولن برایش مطرح نیست و دارد از اپیزود اپیزود سریال افسردگیام لذت میبرد.
پایان. شبها که چراغهای سرزمینم روشن میشوند، مبل را جلو میکشم، مینشینم و برای تکتک زنهای پنجرههای روبرو ساز میزنم و میخوانم و کمکم وقت آن میشود که واقعیت تلخ هم از آنطرف بیاید و بنشیند بکنارم و گیسو بگشاید. او گیسو بگشاید و من ساز بزنم و بخوانم و در نهایت مرا باور دهد که او خودش برعکس اشکش هرگز نمیآید.
آقا بسی حس همدردی و بسی که انشاا... روزی ازین حس درآی، می فهمم چی می کشی، می گذره
ReplyDeleteعالی عالی عالی عالی...
ReplyDeleteاين درد واقعا مشتركه .دلتنگي واسه كسي كه مي دونم هست اما نمي دونم كجاست.
ReplyDeleteراک آن! از زنان مرد داشته /نداشته نوشته ام تازگی..از آنان که در داشتن و نداشتن معلقند...
ReplyDeleteنمیدونم چطوری بهت بگم که به کجا زدی.
ReplyDelete