Tuesday, July 7, 2015

چشمان همیشه گشنه - 111





پدربزرگ (سمت چپ) و آقای نظافت، دوست خانوادگی، در راه بازگشت از نیشابور در رستورانی بین‌راهی؛ بهار سی و هفت

هروقت پیش میاد که با اتوبوس می‌رم مسافرت - که اغلب هم همینطوره - اصرار دارم که تو اون رستوران بین‌راهی کثیف و درب و داغونی که نگه می‌داره، غذا بخورم و انتخابم معمولن خورش سبزی یا بعضن چلومرغه. بنظرم آدم از این بهتر نمی‌تواند دل بدهد به سفر و بشود جزئی از جاده. با این کار روحش را بجای آنکه در مبدا بپیچد و در مقصد باز کند، بین راه در مکانی مقدس که سمبلی از واقعیتهای زندگیست، رها خواهد کرد. اصولن کار درستی نیست آدم غذایش را با خودش ببرد و در مسیر بخورد، این سطح از جدا دانستن و تن ندادن به خاک و مسیر، حتی اگر انتخابمان محدود به همان تنها رستورانی باشد که اتوبوس جلوی آن توقف کرده، ناشی از نوعی تجمل و خودجدابینی ابلهانه اجتماعیست که تا بشود باید از آن دوری جست، نه بخاطر تصویرمان نه بخاطر وجدان اجتماعی و از اینطور آرمانهای قشنگ، بلکه بخاطر شکم، همین شکم قشنگمان.
حالا خوبی جاده‌های ایران اینه که زنجیره‌ای به اسم اکبرجوجه در هر کجای کشور که باشید، پشتیبانی مطمئن و لذید برای شکم شما خواهد بود، لذا واسه شمایی که به هرچیزی دهن نمی‌دهید هم گزینه مناسب هست.

پ.ن. ژانر: این گیاهخوارایی که وقتی اتوبوس نیگر می‌داره حتی توالتم عارشون میاد برن و با خودشون کاهو آوردن واسه شام.

No comments:

Post a Comment