Saturday, January 21, 2012

این آدمها هستند که می‌مانند - 51 - مشروح



یک - سال 71 کودکستان می‌رفتم یکجایی نزدیک زندان وکیل آباد که بعدها شد مدرسه سماء به گمانم، آنروزها آن سمت شهر آنقدرها هم آباد نبود، یادمه یبار وقتی داشتم از کودکستان بر‌می‌گشتم خونه، هوا آنقدر مه‌آلود بود و محله آنقدر بی‌کوچه و تازه‌ساز و بیابان‌طور که کوچه رو اشتباه رفتم و گم شدم. دقیقن گم شدم البته بعدش طبعن پیدا شدم ولی یادم نیست چطور. لابد به سلامتی. الان شده انتهای معلم 75.

دو - پسرهمسایه‌ای هم داشتیم ما که اسمش وحید بود، همسن و سال بودیم و اغلب ظهرها با دوچرخه تو کوچه‌ها بودیم، یروز دیدم سر صبح آمبولانس اومده تو کوچه و مردم جمع شدن، وحید هم متعجب کنار پیاده‌رو ایستاده بود و نگاه می‌کرد. گفت صبح هرچی بابامو بیدار کردم بیدار نشد. یه شب هم من مریض شده بودم و خیلی تب داشتم. پدر اومد منو ببره دکتر، فولوکسش روشن نشد، ژیان آقای نجفی، همسایه اینطرفیمون رو گرفت.‏ نجفی هنوز اونجاست.

چهار - مامان سر ظهر خواب بود و منم بیرون مشغول دوچرخه‌سواری، خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد لذا با سنگ شیشه در رو شیکوندم، دستم رو از شکستگی کردم تو، درو باز کردم و اومدم تو خونه. بعدش یادمه خیلی بد شد.‏

پنج - یه رودخونه فصلی اغلب خشک و پهن و عمیقی بود که بهش می‌گفتن کال. بیشتر از صد متر فاصله نداشت با خونه. سنگ بر روی آب جهاندن را آنجا از پدر یاد گرفتم. دوچرخه‌سواری را هم وسط بلوار وکیل آبادی که مترو نبود هنوز، درخت توت بود همش.

شش - صبح جمعه با پدر رفتیم از یک جاهایی آجر دزدیدم واسه دیوار باغچه‌ای که بعدن دونفری تو حیاط ساختیم. نصفه آجرهای لابد بدرد نخوری که تو کاپوت جلوی فولوکس ریختیم. پدر مهندس راه‌وساختمان است.

هفت - یه سوپری هم بود اون اطراف به اسم سوپرشاهد، هروقت می‌رفتم ازش خرید کنم و مثلن می‌گفتم آقا ماست دارین؟ با خنده می‌گفت « بله عزیزم، ماستم داریم، نونم داریم، شیرم داریم، پنیرم داریم .. الخ» فک کم از شغلش خیلی راضی بود. یبار هم رفته بودم ازش خامه بخرم صد تومنیمو تو راه گم کردم، با گریه برگشتم خونه. همین خامه‌های صورتی صد تومن بود.

هشت - یه دکه روزنامه فروشی بود سر سه‌راه زندان که پدر از سر کار که میومد، ازش روزنامه و شکلات هوبی می‌خرید، هوبی کوچیک. هیچ وقت هم نگفت بیا بابایی برات هوبی خریدم، همیشه یه جایی از اتاقم پیدا می‌کردمش.

نه - آبله مرغونم رو تو اون خونه گرفتم.

ده - کاش یکی از عکس بالا پیدا شه.

4 comments:

  1. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete
  2. جهت اطلاعت ما اونور بولوار مینشستیم، خیابونی که بعدش اسمش شد پرستو، ما پرستو 6 بودیم
    صبح که این عکسو گذاشتی بدون شرح، شاید باورت نشه فهمیدم عکس ماله مشهده چون قیافه ها آشنا زد + من یه عکس دارم دقیقا با لباس نفر سوم از سمت راست، ردیف جلو

    یه سری از بچه های این عکسو مطمئنم میشناسم مثلا نفر دوم از راست ردیف دوم...اما هیچکدوم نه اسمشونو یادمه نه ارتباطی دارم

    الانم اشک تو چشمام جمع شد با خوندن شرح مطلبت، دهنت سرویس، همه ی این جاهایی که گفتیو میشناسم...دلیله اشک اینه که خارج از ایران هستم

    حال کردی یه ایمیلی چیزی بده ببینم کی هستی شاید همدیگرو بشناسیم

    آدرس ایمیل رو اگه تونستی از توی کامنت پاک کن

    مرد باس با این چیزا زندگی کنه

    ReplyDelete
  3. Anonymous1/22/2012

    این عکس تو چه کودکستان )آمادگی( گرفته شده?

    ReplyDelete
    Replies
    1. شهید افراسیابی فکر میکنم، شماره یک توضیح داره، البته مشهد
      بیشتر یادم نیست

      Delete