Monday, February 13, 2012

پلان افسردگی - 02



1. تا حالا شده ایستاده پشت پنجره از غم لذت ببری؟ من؟ خیلی. اینجا اتاق خواب است لذا بیشتر شبها در اینجا حضور دارم، دقیق‌تر بگم، بیشترین حضور را در این نقطه دارم. رو به پنجره و همان نمای تکراری و غم‌انگیز ساختمانهای روبرو اما اینبار در شب و با پنجره‌هایی روشن برای حکمرانی شبانه، بماند که پنجره‌هایی بی‌پرده نزد ما محبوب‌ترند. خوبی شب اینه که میتونی بدون دیده شدن در تاریکی به بیرون خیره بشی و دنبال بگردی و ندونی که خیره شدن و دنبال گشتن از مصادیق بارز عزاداری‌ست. شده سر قبری که مرده نداشته عزاداری کنم ولی عزاداری سر قبر کسی که هنوز هست واسم تازگی داره، زنم هنوز بود. نباید مقایسه کرد، نباید تماشای زندگی خصوصی مردم را با خوابیدن کنار همسر مقایسه کرد چون دو جنس متفاوت دارند. نباید، حتی اگه زنت این تماشا کردن رو دید زدن زنهای غریبه بدونه، البته به نظر من زن همسایه که غریبه نیست. ولی اگه دیدی داره فکر می‌کنه لذت زنی غریبه رو ترجیح می‌دی به لذت کنارش خوابیدن، بهتره سریع تمومش کنی و بری بخوابی و یادت باشه که نصفه‌شب با صدای بوق اتومبیل از توی تخت نپری پایین و نیم ساعتی به بیرون نگاه نکنی و پنجره به پنجره دنبال جای بوق نگردی چون مشخصن بوق توسط اتومبیل تولید میشه و اتومبیل جاش کف کوچه‌ست.

2. از در که وارد می‌شد، مستقیم میومد سمت منی که ایستاده بودم پشت پنجره، اول بوسم می‌کرد و بعد می‌رفت از کتابخونه یه مجله برمی‌داشت و صاف می‌رفت زیر پتو، برنامه این شبهای آخرش همین بود، همین مسیر تکراری. زنم قبل از خواب مطالعه می‌کرد تا منو بکشه تو تخت، در واقع زودتر بکشه توی تخت و من از این کار متنفر بودم، می‌خواستم هروقت دلم خواست برم بخوابم لذا همچنان همانجا محکم می‌ایستادم و با لجبازی پنجره‌هایم را رصد می‌کردم. حالا که رفته بهتر یادم میاد که این اواخر حتی تو مسایل تختخوابی هم واسش کم می‌گذاشتم. زنم همیشه همین لب تخت می‌خوابید و سمت دیوار می‌شد سهم من اما اغلب آنقدر نیامدنم را کش می‌دادم که خودش بی سروصدا می‌خزید و می‌رفت سمت دیوار می‌خوابید، انگار اصلن لب تخت نبوده. دفعات اول بنظرم اومد که این یک اعتراضه، یه اعتراض به سبک زنها ولی الان مطمئنم که زنها با این کار خبر از رفتنشان می‌دهند.

3. هفته اولی که دیگه واسه همیشه اومد به این خونه، این رو هم با خودش آورد. می گفت هدیه مادربزرگش به مادرش و مادرش به خودشه اما بنظر خیلی قدیمی و دست‌باف نمیومد لذا همون شب اولی که پهنش کرد، برگشتم بهش گفتم مطمئنی این قالیچه ماشینی نیست؟ بافتش خیلی ریزه‌ها. یک هفته این قالیچه رفت زیر تخت و هرچه اصرار کردم که نه این قدیمی و دست‌بافه قبول نکرد که نکرد حتی گفتم کارشناس فرش میارم، هرچی اون بگه اما تا همون شش هفت روز بعدش که نمی‌دونم چطور واقعن راضی شد، قالیچه به اون قشنگی واقعن رفته بود زیر تخت. چند روز بعدش که تو اتاق تنها بودم بیشتر دقت کردم دیدم شوخی قشنگی نکردم، قشنگ معلوم بود که پا خورده و اصیله. از اون قالیچه‌های سلیمونی بود که سالهاست زمین‌گیر شده.

4. تا حالا با صدای خرت‌خرت شونه کردن مو از خواب بیدار شدید؟ من؟ هر صبح، حتی صبح روز تعطیل. زنم طبق یه عادت قدیمی خودش رو مجبور می‌دید، واقعن مجبور می‌دید وقتی از خواب بیدار میشه، اول از همه موهاشو شونه کنه. اینکه وقتی از خواب بیدار بشی و اولین چیزی که ببینی زنی باشه که نشسته جلوی آینه و داره با لذت موهاشو شونه می‌کنه، شاید فانتزی خیلی از آدما باشه ولی فانزی من نبود، نوستالژی من هم نبود. اتفاقی بود که باید بهش عادت می‌کردم و حتی بهش علاقه نشون می‌دادم، در واقع مجبور بودم و این از آن دست مسائلی نبود که بشه باهاش در میون گذاشت. ولی من گذاشتم.

No comments:

Post a Comment