Tuesday, February 14, 2012

پلان افسردگی - 03


1. ایستاده ظرف می‌شورم و یه تاریخچه مبارزات آزادی خواهانه‌ی زنان فکر می‌کنم. مطالعه‌ای در مورد حقوق زنان نداشتم ولی می‌دانم که در گذر زمان همیشه یه مشت زن ستیز امل بوده‌اند و تاکید داشته‌اند که هرچقدر هم از تاریخ تمدن بشر بگذرد، خانه‌ی اول زن تخت و خانه دومش آشپزخانه است. بعدها فعالین حقوق زن آمدند و گفتند برابری و تفاهم معقول ترین گزینه است. بعدترها یه مشت فمینیست همجسنباز آمدند و از تمام زنهای دنیا خواستند علیه مردانشان قیام کرده و از آنها بیگاری بکشند. گفتند ظرف نشورید، تمکین کردید مهم نیست فقط ظرف نشورید. اما در مورد خاص زندگی زناشویی ما، این مسئله اصولن از اساس مطرح نبود چون برای من بعد از پشت پنجره اتاق، آشپزخانه محبوب‌ترین مکان در این خانه است و ظرف شستن جزء لذت‌بخش ترین کارهای عالم نزد من. فی‌الواقع مردی هستم با یک زن درون بسیار فعال و منطقی. ظرفها را من می‌شستم و تاجایی که وقتم اجازه می‌داد خودم آشپزی می‌کردم و عمیقن راضی بودم. حافظه خوبی دارم اما یادم نمیاد که حتی یکبار، فقط یکبار، محض رضای خدا یا واسه دلخوشی من، زنم رو در حال ظرف شستن دیده باشم. تنها ارتباطی که بین زنم و سینک ظرفشویی می‌تونم برقرار کنم، مکالمه با صدای بلند از آن اتاق به آشپزخانه بود که اغلب حین ظرف شستن من، بینمان در می‌گرفت. اگه یروز یکی ازم بپرسه که زنت ظرف هم می‌شوره؟ بهش می‌گم والا ظرف که نمیشوره ولی خیلی دلش می‌خواد بشوره. آخ از اون دلش.

2. لذت آب خوردن از یک بطری شیشه ای را با چه می شود مقایسه کرد، هیچ. آب خوردن با شیشه درحالی که در یخچال باز مانده، بارزترین نشانه بی‌مبالاتی در یک مرد است و این دقیقن همان چیزی بود که زنم را آتش می‌زد، وقتی از آتش حرف می‌زنم دارم از کارد و انسداد خون حرف می‌زنم بطوری که وقتی من را در آن حالت می‌دید، نمیشد کوچکترین نشانه ای هم از سالها زندگی مشترک، در صورتش دید. اصلن انگار هیچوقت با هم ازدواج نکرده بودیم. « آخه چرا باید زن و شوهر، دهنی هم رو نخورن وقتی هزار کار دیگه با هم می‌کنن » « مگه سگ دهن زده که اینطوری برخورد میکنه » « چته خب دارم آب می‌خورم » البته این جوابهای قشنگ را فقط در ذهنم می چرخاندم. خانواده زنم را حقیقتن میشد خرده بورژوا نامید، از آنهایی که به این با دهن آب نخوردنها خیلی اهمیت می‌دهند. دو جور بورژوا داریم، بورژوای خرد و کلان، البته من که تاحالا یه بورژوای واقعی رو از نزدیک ندیدم، فقط شنیدم به بعضیا میگن خرده بورژوا، لذا شاید تعبیر درستی از خونواده زنم نباشه. تنها شبی که زنم خواست ظرف بشوید که ای کاش که نمی‌خواست، من احمق رفته بودم سر یخچال و داشتم با شیشه آب می‌خوردم، خواستم برگردم که شروع شد، در واقع همه چیز از این لحظه شروع شد. به سرعت عصبانی شد و مثل یک مرد داد کشید، تمام زنانگی‌اش را فراموش کرده بود و فقط فریاد می‌کشید. طغیان کرده بود و هر لحظه خشمگین‌تر می‌شد. زنها همیشه ابعاد تازه‌ای دارند که از خودشان بنمایش بگذارند، چه خوابیده، چه ایستاده.

3. لیوان‌های شیشه‌ای در حال خشک شدن بودند، سه عدد لیوان بزرگ شسته شده، دوتا به علت نوشابه، سومی هم بخاطر دوغ. زنم تو لیوان نوشابه‌ای دوغ نمی‌خوره. فنجان چای بعدازظهر هم بود و البته کاسه سرامیکی چیپس روی میز اتاق نشیمن.

4. تو زندگی هر زوج مشترکی دو شب مهم وجود داره، یکی شب ازدواج یکی شب اولین دعوای واقعی و اون شب کذایی، شب ازدواجم نبود. اگر شماره سه را با شماره دو مخلوط کنیم آنگاه چه خواهیم داشت؟ بلی درست حد زدید، شماره چهار. خیلی سخت و دردناک خواهد بود دیدن آن ابعادی از همسرت که هرگز نه خودش می‌خواسته دیده شود نه تو. با شیشه آب خوردم اما اصلن انتظار نداشتم سه عدد لیوان یکی پس از دیگری از کنار سینک به دیوار روبرو برخورد کرده و خرد شوند. ولی اتفاق افتاد. تکه‌های شیشه همه‌جای آشپزخانه پخش شد و من با همان بی‌مبالاتی قبلی بی‌دمپایی کنار یخچال گیر افتادم. زنم مانند هر زن دیگری دمپایی داشت لذا از روی خرده شیشه‌ها با عصبانیت رد شد و رفت و این آخرین تصویر من از زنم بود. من مانده بودم و پای لخت و سرامیکهای سفید و پرشیشه لذا چاره‌ای نبود جز عذرخواهی با صدای بلند، طوری که زنم هرجا باشه بشنوه. اولش با عذر خواهی شروع شد، بعد به قول دادن رسید، قول دادم دیگه با دهن آب نخورم، قول مسخره‌ای بود، می‌شد وقتی نیست یواشکی با دهن آب خورد، لذا قول دادم، خبری نشد، دوباره قول دادم اما انگار بیرون از آشپزخانه اصلن کسی نبود. اینطور وقتها، زنها معمولن یک صدایی ازخودشان تولید می‌کنند که یعنی دارم یک کار دیگه می‌کنم و حواسم به تو نیست، بیشتر التماس کن عزیزم. اما هیچ صدایی هم نمی‌آمد. مجبور شدم وضعیت بدون دمپایی ماندن و شیشه‌های شکسته را همانطور ایستاده کنار یخچال و با صدای بلند برایش توضیح بدهم. دادم، خواهش کردم، داد زدم، ساکت شدم اما باز هم افاقه نکرد. به خودم گفتم اگه این واقعن زنت بود حتمن میومد کمکت ولی حالا چی، پانزده دقیقه بود که یه مرد مجرد گیر کرده پشت خرده شیشه‌ها بودم، خرده شیشه‌های زن سابقم. چاره‌ای نبود، از روی کابینت‌ها و ماشین لباس‌شویی خودم را به در رساندم و هرطور بود فرار کردم اما انگار زنم زودتر فرار کرده بود. طولی نکشید که فهمیدم من بیرون از آشپزخانه دیگر زن ندارم، زنم همان زنی بود که از آشپزخانه خارج شد و دیگر هرگز مراجعت نکرد. کاش پشت همان خرده شیشه ها تا ابد متاهل می‌ماندم.

3 comments:

  1. تصویر ها و نوشته ها عالی بودن
    و اگر "این یک داستان واقعی است" متاسفم

    ReplyDelete
  2. کاش پشت همان خرده شیشه ها تا ابد متاهل می‌ماندم.
    این تیکه ی آخرش خیلی باحال بود.اون جوابایی که تو ذهنت دادی رو باید بلند میگفتی به زنت.الان همینجور تو جهل مونده خب من نگرانشم!

    ReplyDelete