Friday, March 23, 2012
Tuesday, March 20, 2012
Friday, March 9, 2012
پلان افسردگی - 11
Thursday, March 8, 2012
پلان افسردگی - 10
Tuesday, March 6, 2012
پلان افسردگی - 09
1. همیشه چیزهایی هست که فقط خودت میدانی، حقایقی که نمیشود به کسی گفت اما گاهی متاسفانه این حقایق به بیربط ترین آدمهای زندگیات، مثلن به تعمیرکار یخچال گفته نمیشود و فضاحتی ناخواسته به بار میآید. من جدن نمیفهمم چرا تعمیرکار یخچال باید به فریزر دست بزنه. طفلی همانطور گیرکرده زیر یخچال قلبش از ترس ترکیده و جون داده، البته رابطهی مرد تعمیرکار مجرد با زن صاحبخونه خوبه ولی نه با هر زنی. دلم میخواست اون لحظه کنارش بودم و بهش میگفتم آخه مرد حسابی، مگه زن مرده و یخزده ترس داره؟ اما دیر رسیدم و مجبور شدم هر دو جسد را به بدبختی در فریزر جای دهم. دوباره به آن چیزهایی که فقط خودم میدانم کمی اضافه شد.
پلان افسردگی - 08
1. وقتی چهارتا تعمیرکار با هم از راه برسند دیگه تو اون خونه جایی واسه تو نیست و فرصت مناسبی پیدا میشه که سری به گاراژ بزنی. پدرم ارتشی بود از مال دنیا فقط یک تانک و چند تا گلوله باقی گذاشت. قبل از رفتنش گفت، تو کلن حالیت نیست ولی اینا یه روز لازمت میشه، گفت همه آدما یه روزی تو زندگیشون به یک تانک مسلح واقعی احتیاج دارند اما من آدم مسالمت آمیزتری بودم پس تصمیم گرفتم وقتش که شد، این تانک بشه ماشین عروسیم، این تانک بوق هم داره.
Sunday, March 4, 2012
پلان افسردگی - 07
1. زنگ در که برای بار دوم خورد، یادم اومد قرار بود امروز تعمیرکار بیاد. من اینجا پشت در یک تابلوی قشنگ هم دارم که روش نوشته «کلوزد». زنم که رفت اینو زدم پشت در که یعنی خارج تعطیل است. یک فیلمی هم بود به اسم جدایی نادر از سیمین، سیمین طلاق گرفت بره خارج. زن من هم یک همچین فکرایی در سر داشت اما از لحاظ من لزومی برای خارج رفتن نیست وقتی میشود داخل ماند. با این تابلو تونستم داخل و خارج رو عوض کنم. وقتی داخلم انگار خارجم و نباید داخل شوم و برعکس. صدای زنگ برای بار سوم هم آمد. چهار تا سیبیل پشت در ایستادن، کاش میگفتم تعمیرکار خانوم بفرستن.
2. مبلــم لاغر شده. مبلها گوشت و پوست و استخوان دارند و همانطور که میدانید ایده اصلی طراحی مبل هم از طبیعت و موجودات نرمی گرفته شده که خیلی پیش از میلاد مسیح بجای مبل استفاده میشدهاند. گوشت تن مبل دو نفرهام را با این تنهایی و استفاده یک طرفه به باد دادم. عدم تقارن در بارگذاری مبل منجر به لاغری مفرط مبل شده تا جایی که مدتی بعد میشود استخوانهایش را هم از زیر پوستی نازک و اندکی گوشت حس کرد. کاش تو این خونه یک پسر بچه شش ساله هم بود که صداش میزدم ممرضا، بعد اونوقت به ممرضا ماموریت میدادم اون سمت استفاده نشده مبل رو تا مامانش از سفر بر میگرده شبیه این یکی سمت خرابش کنه.
3. عشق آوای ویلون نیست، صدای فنر تخت است- بگمانم وودی آلن. اما مشکل تخت من یا بهتر بگویم تخت ما این است که ناله میکند، حتی در تنهاییاش هم ناله میکند، عمومن صبح زود و یا دم غروب شروع میکند به ناله و تا بیست دقیقه هر چند دقیقه از خودش صدای تیکتیکتیک در میآورد. وقتی زنم هنوز بود، این تخت میشد شریک جنسی سوم و پا به پای ما لذت میبرد و سروصدا میکرد، وقتی رفت این تخت هم غمباد گرفت و اینطوری شد، تختهای خالی حق دارند اگر غم دارند، موجودات هرچه نرمتر باشند سادهتر آزرده میشوند. اما وقتی موضوع را با تعمیرکار مربوطه در میان گذاشتم خندید و گفت اینها ناله های انبساطی تخت است، گفت تختهای فلزی در طول روز نمیدونم یه درصد زیادی تغییر طول میدهند به علت تغییر دمای شب و روز. مشخصن داشت توجیه میکرد با این حال گفتم یه تعمیرکار خوب واسم بفرسته.
4. در کمد درست بسته نمیشود، هر بار هم که از کنارش رد میشوم صدای جیررر از خودش بیرون میدهد. چند روز پیش هم که درش را باز کردم و دنبال لباسهای زنم میگشتم دیدم چقدر اون تهش تیره و تاره. دل یک کمد تاریک باشه، پر از لباسهای ایستاده باشه و تازه درشم بسته نشه، خب اون کمد حتمن باهات حرف داره دیگه. یبار تا کمر رفتم لای لباسهای ایستاده در کمد و فقط گوش دادم ولی چیزی نشنیدم، لابد به من روش نمیشه بگه، باید از یک روانکاو خبره کمک بگیرم. اولین روانکاوی که زنگ زدم بهترینش بود، قول داد هرچه سریعتر خودشو برسونه و چقدر عالی که همون اول وقتی داستان کمد رو واسش توضیح دادم دیگه ازم چیزی نپرسید، فقط گفت زودی میاد و گفت نگران نباشم و اینکه اینطور مسایل در تخصص خودشه. دکتر بیجاری، حسین بیجاری.
5. موتور یخچالم ول نمیکنه. من متخصص ترمودینامیک نیستم ولی میدونم که اصولن کمپرسور یخچال هر وقت ترموستات داخل یخچال بگه اینجا باز گرم شده اون وقته که شروع میکنه به کار کردن و چرخاندن همان گاز لعنتی که اینروزها مثلن اوزون فرندلی هم شده. اما کمپرسور یخچال من همش داره کار میکنه، خستگی نمیگیره، میترسم یروز خسته شه بزاره بره همون جایی که زنم رفت. شایدم هم از دست متحویاتش ناراحته، ولی من همیشه سعی کردم همه چیز داخلش نگه دارم، خوردنی/کاندوم/فیلم عکاسی/لیوان خالی. انگار یه چیزی داره اذیتش میکنه، مثلن عشوههای فریزر بغلی. این سایدبایسایدها همشون مجنونزاده اند.
Saturday, March 3, 2012
پلان افسردگی - 06
1. استفراغ عکسالعمل طبیعی معده به اضافهی الکلی است که نمیتواند تحمل کند اما وقتی معدهات را هر شب الکل بدهی، دیگر از مرز عادت و انکار میگذرد و به شدت حساس میشود. جایی هم در مغز هست که اولویت میدهد به امورات و خطرات و وقتی مست باشی آنجا دیگر درست کار نمیکند و ترس از بالا آوردن در اتاق آنقدری اهمیت پیدا میکند که به سادگی تو را تا مستراح میدواند. الکل اولویتها را جابجا میکند و بعضن محتویات بطری شرابت را سهم فرش و زمین و زمان میکند.
2. سالهای دانشجو بودن آنقدر حادثههای درشت و ریز داشت که میتواند تا سالها برای خاطره بازی و خاطره سوزی کافی باشد. خاطره سوزی یا سوختن از خاطراتی داغ. الان که کمی عاقلترم، کمی نامستتر و پرهوش و حواسترم اعتراف میکنم که دیگر چیزی از روزها/کلاسها/همکاریها/جزوهبازیها/اردوها یادم نیست، هرچه مانده، تصویری از چشم آدمهای گذشته است که دارند نگاهم میکنند. چشمهایی نگران/خندان/ عصبانی/ خمار از شهوت/ غمزده و متورم از گریه. اما این فقط چشمان زنم است که برایم از همه بیشتر مانده. یک نفر هم یک جایی گفته بود هرآنچه گفتهایم و کردهایم فراموش میشوند اما آن احساساتی را که در دیگران برانگیختهایم نع. عشق دو پا دارد، هر پا برای یک طرف ماجرا اما وقتی جفت پا آمده باشد در آغوش تو آنگاه.. ریدم به عشق، فقط زنهای همسایه البته داخلم زنی هست که دلش زن همسایه نمیخواهد. دلش میخواهد شوهرش بابندوبار باشد لذا دست شوهرش را میگیرد و به گذشته میبرد، به روزهای خوبی که بد وقتی آمدند و زود رفتند. هر بار که عقبتر میروم به جایی میرسم که همه چیز آنجا تمام یا حتی شروع شد. ایستاده رو به آینه آنقدر خاطره مرور میکنم تا جایی که باز یادم آید که آن عزیز رفته بر باد، واقعن رفته بر باد، آه مُفتی میکشم و دیالوگهای ناگفتهمان را با چشم و ابرو اجرا میکنم. کاش به مشحسن هم آینه میدادند که خودش را ببیند و باور کند که یک گاو است. کمی هم خودم را جای زنم میگذارم و به چشمان پف کرده و دماغ چاق و لپهای آویزانم با دقت نگاه میکنم. مرد مست در ساعت هفت صبح جدن نازیباست.
3. هفت صبح شنبه صدای زنگ میآید، یا کسی پشت در است یا پشت خط تلفن. فرق تلفن با درب خانه از لحاظ زنگ این است که زنگ درب خانه را یکبار و بسیار محترمانه فشار میدهند و با شرمندگی از صاحبخانه میخواهند که گوشه چشمی هم به پشت در خانهاش داشته باشد، زنگ در خانه خیلی اصرار ندارد اما زنگ تلفن با بیاحترامی آنچنان اصرار و تکرار میکند که انگار جدن کسی آنطرف دارد میسپارد جان و میخواهد این موضوع را هرچه زودتر با صاحبخانهی کر و فلجی که میخواهد دیر جواب بدهد و اذیتش کند، در میان بگذارد. با اینکه صدای زنگ خیلی اصراری نداشت اما گوشی تلفن را برداشتم، کسی نبود. دلم داشت میخواست که انگار اصلن چیزی نشنیده است که دوباره صدای زنگ آمد.