رخوت ایام؛ مهمتر شدن چندشنبه بودن از چندم ماه بودن.
اردیبهشت دو سال پیش بود که تا خود صبح از کیفیت بناگوشت حرف زدم و از انحنا و برشهای بهاندازه و رنگ و جنس مرغوبش تعریف کردم. بعدش هم رفتیم کلهپزی و بناگوش خوردیم. همه چیز تغییر کرد، دو سال هم گذشته ولی من همچنان اصرار دارم که هر جمعه، طباخی به طباخی به دنبال بناگوشت بگردم. امروز جمعه است.
شهرام ناظری دارد میخواند که در دلم چیزی هست، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و از تمایلش برای دویدن تا ته دشت میگوید. حال من، حال شهرام، در دلم بناگوشی اشتباه است که از سنگینیاش خوابم گرفته در حالی که شاید بناگوش تو در طباخی نامعلومی در ته دشت باشد.
خاطرات زنی که دوستش میداشتم همه در آپارتمانی که در آن زندگی میکرد، تصویر شده بود. دیشب خواب دیدم که ما همسایه روبروی آنها هستیم و من پرده را کنار میزنم میبینم عدهای کارگر و بیل و بولدوزر مشغول خراب کردن آپارتمان روبرو اند. کارگری عصبانی هم با اره برقی دارد شمشادهای پشت پنجره را از بیخ میبرد که من دستم را دراز میکنم تا جلوی او را بگیرم اما دستم زخمی میشود و با کارگر دست به یقه شده و تلافی خراب کردن آپارتمان روبرویی را سرش در میآورم. شهرام ناظری دارد میخواند که تا شقایق هست بناگوش باید خورد. زندگی یعنی بناگوش.
دهخدا در تعریف بازنشتگی آورده که بازنشسته کسی است که در اواخر عمر و یا در پیری از کار برکنار شده و از حقوق بازنشتسگی استفاده کند و توضیح فنی و حقوقی دقیقی در مورد حقوق بازنشستگی داده اما چیزی از حقوق شخصی فرد بازنشسته در جایی گفته نشده. پذیرش بازنشستگی هم مثل تمام پذیرفتنهای زندگی پنج مرحله طاقت فرسا دارد که با انکار شروع میشود و پس از عبور از خشم و اندوه و افسردگی با مرگ فرد بازنشسته خاتمه مییابد. بازنشستهها هم مثل مردهها حق و حقوقی دارند، باید خود و اطرافیانشان بپذیرند که دیگر خیلی چیزها تغییر کرده و دیگه فرصتی نمونده. بازنشسته حق دارد چنگکهای تن و زندگیش را از خود بربچیند و برود همان خرده وقتی که باقی مانده را به دلخواه خودش هدر بدهد. هرصبح در کلهپزی باشد، بناگوشش را بخورد و تا دیروقت بخوابد، سیگار فراوان بکشد و شب را تا صبح در مستی با خودش ابی بخواند و به بناگوش خودش دست تاسف بکشد.
پیرمردهای بازنشسته معمولن یک ماه پس از آنکه میفهمند که حرفها و قصههایشان تکراری شده و دیگر مخاطبی ندارند فوت میکنند و آن یک ماه، ماه سخت پذیرش است، پذیرش تکراری شدن. پیرزنها هم یک ماه پس از فوت پیرمرد، فوت خواهند کرد و آن یک ماه، ماه سخت پذیرش است، پذیرش تنها شدن. این موضوع را پیرزنها میدانند و از ترس تنها شدن، تاجایی که صبر و استقامت داشته باشند، با دقت و احترام به حرفهای پیرمرد گوش میدهند و کار یک سالن مخاطب را یک نفره انجام میدهند.
برای مردهها هیچ کاری ندارد که بیایند بنشینند کنارمان و باهم چای بنوشیم و از خاطرات گذشته حرف بزنیم، محدودیتی هم برای آنها نیست. منتها از آنجایی که مردهها مرگ را پذیرفته اند و میدانند که هرچقدر بنشینند و چای و شراب بنوشند، بنوشند و خوشگذرانی کنند و نزدیکهای صبح با معاشران و رفقای عزیزشان به کلهپزی بروند، دیگر نمیتوانند لب به بناگوشی که جلوی آنها گذاشته میشود بزنند، بناگوشی که به احتمال زیاد همان بناگوش اول است. مردهها میدانند که با طلوع خورشید باید برگردند به جایی که به آن تعلق دارند.
تنها شدن به مکان نیست، به آدمهاست. آدمهایت را که ترک کنی، گیرم برای مدتی محدود، تنها خواهی شد. درست مثل بازنشستگی است و باید گریخت از پذیرش و ختم کردنش با مرگ و جدا افتادگی مطلق. بعد از چند ماه، برای چند روز برگشتم به تهران، به جایی که آدمهای سالهای اخیرم را به ناچار رها کرده بودم و همان چند روز به شدت معاشرت و خوشگذرانی کردم ولی غمی که ناشی از حقیقت موقت بودن این سرخوشی بود رهایم نمیکرد، چیزی که باعث شده بود تمام لحظات را به ثبت و ضبط و خاطره سازی بگذرانم و دلم تنها بناگوش اول را بخواهد. فیسبوک این غم را تشدید میکرد، دیگه وقت بازنشستگی بود.