یک لذتی هم هست به اسم لذت انتظار، انتظار آمدن پیتزای تلفنی که باید نیم ساعتی از آن لذت برد، اما اغلب نمیشود چون دقیقن وسایل ارتباط جمعی با بیرحمی همیشه خرابش می کنند. این اخبار بد و آمار درد و غصهای که هر لحظه دارد بر ما وارد میشود خودش را در شکنندهترین اتفاق روز یعنی همین انتظار عزیز نشان میدهد و خرابش میکند. منتها هویت پیتزا آنقدر جذاب و چرب است که میشود وقتی خودش آمد، رفت و پشتش پنهان شد و گاز زد و همه چیز را فراموش کرد و چاق شد، غم چاق کننده است.
Saturday, February 25, 2012
چشمان همیشه گشنه - 03
Tuesday, February 21, 2012
Saturday, February 18, 2012
چشمان همیشه گشنه - 01
Wednesday, February 15, 2012
پلان افسردگی - 05
1. حال من حال همان پادشاه تنهای سیارهی دورافتادهی قصه شازده کوچولو است که میدانست شب و روز به امر او در پی هم نمیآیند با این حال فرمان میداد و حکمرانیاش را میکرد، پادشاه مرد عاقلی بود، عاقل و تنها.
2. پنجره به پنجره عاشقشونم اما میدونم پشت هیچکدوم از این پنجرهها زنی در انتظارم ننشسته، حتی آن یار دیرین و آرزوی دائمام پشت هیچکدام از این پنجرهها نیست. حتی پشت آنهایی که تاریک و خاموشند. آرزو که پشت پنجره نمیرود، آرزو مینشیند بر باد و میرود.
3. واقعیت اول این است که من معماری هستم آسیب دیده از خاطرهای در گذشته، از معشوقی ابدی در دانشکده و واقعیت دوم هم این است که زنم اصلن نیامده که بخواهد برود. تصحیح میکنم، عبارت «زنم» اصلن عبارت درستی نیست چون زنم، زن من که نشده، شده زن یکی دیگه، یعنی لابد تا الان شده. لذا این منه باور نکن، این مشحسن مکرر، روزهایش را لابلای داستانهای ساختگیاش میگذراند تا فراموش کند که نه خانی آمده نه خانی رفته. من گاو مشحسن نیستم، من خود مشحسنم، مشحسنی ام که عاشق گاوشه، البته گاوی که هیچوقت نداشته. ریچارد براتیگان هم وضعیتی مشابه داشت که اسمش را گذاشته بود رویای بابل، کاش مال من نوعی بیماری باشد و من بیمار باشم، بیمار که باشی تکلیفت معلوم است، میروی دنبال درمان و من درمانم را در داستانهایی میجستم که میساختم و میتوانستم با آنها واقعیت را دلخواه کنم.
4. ناظر خارجی میگوید تضاد با واقعیتش تاسفبار است اما ناظری که روی شانههایم نشسته، آنقدر هیجان زده است که این چیزها اصولن برایش مطرح نیست و دارد از اپیزود اپیزود سریال افسردگیام لذت میبرد.
پایان. شبها که چراغهای سرزمینم روشن میشوند، مبل را جلو میکشم، مینشینم و برای تکتک زنهای پنجرههای روبرو ساز میزنم و میخوانم و کمکم وقت آن میشود که واقعیت تلخ هم از آنطرف بیاید و بنشیند بکنارم و گیسو بگشاید. او گیسو بگشاید و من ساز بزنم و بخوانم و در نهایت مرا باور دهد که او خودش برعکس اشکش هرگز نمیآید.
Tuesday, February 14, 2012
پلان افسردگی - 04
1. در به در، از این اتاق به آن اتاق دنبال نشانهای از تاهل میگردم. اولین جایی که بنظر هر آدم متاهلی میاد عکسهای ازدواج و آلبوم خونوادگی است، کشوی آلبومها رو روی زمین خالی کردم، تنها یه آلبوم مونده بود از اون به یادگار، لذا تیکه دادم به دیوار و آلبوم را ورق زدم. عکسهای بیربط عروسی دیگران، عکسهای دانشجویی، اردوهای دورهمی و خب خیلی محدود عکسهای دو نفرهی من و زنم با پسزمینههای قشنگ و مختلف، حالات مختلف، خندان / معمولی / متعجب. بهترین عکس دونفره آلبوم هم قاب شده بود و نشسته بود جلوی آینه، کنار عطرها. یه عطر قدیمی هم هست به اسم «استلاّ» که بوی زنمو میده. پرتکنندهتر از بوی عطر نداریم لذا عکسها رو بیخیال شدم و بو کشیدم. اینبار هم منو پرت کرد به دورترها بطوری که یادم رفت چه بیتابانه داشتم اورا میجستم. دنبال چیزی میگشتم تا به خودم ثابت کنم، مدرکی، نشونهای هر چیزی که نشانی از زنم داشته باشد و من جز چند عکس و یک شیشه عطر چیزی نیافته بودم. البته بماند که بوی عطر پرتم کرد به جایی که خودش به تنهایی مدرکی مستدل بود، با این حال هنوز جناب قاضی راضی نشده بود. کف اتاق دادگاهی شده بود که قاضی و شاکی و شاهد و وکیل و متهمش خودم بود و فقط کافی بود خودم به خودم اثبات کنم که پای زنی هم در کار است، یا در کار بوده اما مدارک ناقص بود، همیشه یک پای ادله لنگ است. یه شیشه عطر زنونه و عکسهایی که میشد فتوشاپ شده باشند که مدرک نمیشه. مدرک باید خود زن باشد. زن باس بطور مستدل در دستانت باشد، اما نبود.
2. یه عادت عجیبی هم بینمون مشترک بود که هردو وقتی لباس نو میخریدیم، نمیپوشیدم، لباس نو جاش تو کمد بود، باید میرفت تو کمد و منتظر نوبت میموند. یعنی اینطور نبود که نو بیاد و کهنه بشه دلازار. لباسهای کم پوشیده و هرگز نپوشیدهام را ایستاده ورق میزدم، یکی پس از دیگری حتی پولیور بنفشهی بنتونم رو هم دیدم اما اثری از لباس زنانه نبود. یک تصوری هم هست که میگوید اغلب زنها وقتی میروند از خودشان لباسی، تکه لباسی، چیزی باقی میگذارند برای بو و خاطرهبازی، اما اینجا چیزی که بر زنی دلالت کند یافت نمیشد لذا کاملن منطقی نتیجه گرفتم که زنم لخت بوده، عمومن لخت بوده، برایم بیلباسی میکرده، عشوههای ملایری، قرهای ریز از راه دور.. و من دوباره پرت شدم و تکیه داده شدم به کمد.
3. برهان خلف میگوید اگر در چیزی تردید داشتید، سعی کنید تا خلافش نقض شود آنگاه مطمئنتر خواهید بود و این برهان، صورت مسئلهی مرا را تبدیل کرد به تلاش برای پیدا کردن نشانههایی که حضورشان با وجود زنم مغایرت داشته باشد. کتابهای کتابخانه از یک جایی به بعد بیشتر از آنکه کتاب باشند، میشوند خاطره. کتاب اول، در جبهه غرب خبری نیست، سرگذشت چندتا سرباز آلمانی در جنگ جهانی اول که بجای جنگ فقط لوبیا و سوسیس میخوردن. این یکی هیچ نام و نشونی نداره، انگار صاحاب داره اصلن. اما بالای صفحه دوم کتاب شازده احتجاب نوشته تقدیم به شما الف-خ و الف اسم یک زن است.(سلام الف). کتاب بعدی نون حه، بعدی میم میم، سین نون، سین الف و سین خه. همگی اینها اسامی زنانی اند که یک جایی در طول زندگیام به من کتاب دادهاند اما فقط این سین خه است که هنوز من را یاد زنم میاندازد، ایداد. تا به امروز انگار به زنم همیشه فقط اشاره شده تا جایی که هم اکنون در این وضعیت اسفناک حتی اسم و فامیلش را هم گم کردهام. کتابخانه را کامل گشتم، کتاب به کتاب و به سیزده زن غریبه برخوردم. برهان خلف میگوید امکان ندارد که سیزده زن بی آنکه هیچ کدامشان با تو ازدواج کرده باشند به تو کتاب داده باشند. یکی دوتا شاید ولی سیزده تا نه، لذا زنم بطور حتم یکی از اینهاست. امکان بعد میگوید، شاید همهی اینها یک جایی، یک وقتی زنم بودهاند، نه البته همزمان. چون همزمانی سخته و همزبونی از همزمانی بهتر. انگشتانم را وارسی میکنم، حلقهای در کار نیست، لابد از چهارمی به بعد دیگه تصمیم گرفتم که حلقه نداشته باشم و تفریح کنم. آخه چه لزومی هست به شوآف هرروز و هرلحظهی تاهل. اما با تمام اینها فرض خلف اثبات نشد ولی در عوض حکم هم باطل نشد. این حکم از آنهاست باطل نمیخواهد بشود.
4. بیربط، بیربط، بیربط. وقتی دارم در به در دنبال نشونهای از یک زن تو زندگیم میگردم، کله بریده و خونی یک اسب تو تختم چه کمکی به من میکنه؟ ولی من این رو هم تبدیل به فرصت کردم، کنار تخت ایستادم و برای جفتمون فاتحه خوندم.
پلان افسردگی - 03
1. ایستاده ظرف میشورم و یه تاریخچه مبارزات آزادی خواهانهی زنان فکر میکنم. مطالعهای در مورد حقوق زنان نداشتم ولی میدانم که در گذر زمان همیشه یه مشت زن ستیز امل بودهاند و تاکید داشتهاند که هرچقدر هم از تاریخ تمدن بشر بگذرد، خانهی اول زن تخت و خانه دومش آشپزخانه است. بعدها فعالین حقوق زن آمدند و گفتند برابری و تفاهم معقول ترین گزینه است. بعدترها یه مشت فمینیست همجسنباز آمدند و از تمام زنهای دنیا خواستند علیه مردانشان قیام کرده و از آنها بیگاری بکشند. گفتند ظرف نشورید، تمکین کردید مهم نیست فقط ظرف نشورید. اما در مورد خاص زندگی زناشویی ما، این مسئله اصولن از اساس مطرح نبود چون برای من بعد از پشت پنجره اتاق، آشپزخانه محبوبترین مکان در این خانه است و ظرف شستن جزء لذتبخش ترین کارهای عالم نزد من. فیالواقع مردی هستم با یک زن درون بسیار فعال و منطقی. ظرفها را من میشستم و تاجایی که وقتم اجازه میداد خودم آشپزی میکردم و عمیقن راضی بودم. حافظه خوبی دارم اما یادم نمیاد که حتی یکبار، فقط یکبار، محض رضای خدا یا واسه دلخوشی من، زنم رو در حال ظرف شستن دیده باشم. تنها ارتباطی که بین زنم و سینک ظرفشویی میتونم برقرار کنم، مکالمه با صدای بلند از آن اتاق به آشپزخانه بود که اغلب حین ظرف شستن من، بینمان در میگرفت. اگه یروز یکی ازم بپرسه که زنت ظرف هم میشوره؟ بهش میگم والا ظرف که نمیشوره ولی خیلی دلش میخواد بشوره. آخ از اون دلش.
2. لذت آب خوردن از یک بطری شیشه ای را با چه می شود مقایسه کرد، هیچ. آب خوردن با شیشه درحالی که در یخچال باز مانده، بارزترین نشانه بیمبالاتی در یک مرد است و این دقیقن همان چیزی بود که زنم را آتش میزد، وقتی از آتش حرف میزنم دارم از کارد و انسداد خون حرف میزنم بطوری که وقتی من را در آن حالت میدید، نمیشد کوچکترین نشانه ای هم از سالها زندگی مشترک، در صورتش دید. اصلن انگار هیچوقت با هم ازدواج نکرده بودیم. « آخه چرا باید زن و شوهر، دهنی هم رو نخورن وقتی هزار کار دیگه با هم میکنن » « مگه سگ دهن زده که اینطوری برخورد میکنه » « چته خب دارم آب میخورم » البته این جوابهای قشنگ را فقط در ذهنم می چرخاندم. خانواده زنم را حقیقتن میشد خرده بورژوا نامید، از آنهایی که به این با دهن آب نخوردنها خیلی اهمیت میدهند. دو جور بورژوا داریم، بورژوای خرد و کلان، البته من که تاحالا یه بورژوای واقعی رو از نزدیک ندیدم، فقط شنیدم به بعضیا میگن خرده بورژوا، لذا شاید تعبیر درستی از خونواده زنم نباشه. تنها شبی که زنم خواست ظرف بشوید که ای کاش که نمیخواست، من احمق رفته بودم سر یخچال و داشتم با شیشه آب میخوردم، خواستم برگردم که شروع شد، در واقع همه چیز از این لحظه شروع شد. به سرعت عصبانی شد و مثل یک مرد داد کشید، تمام زنانگیاش را فراموش کرده بود و فقط فریاد میکشید. طغیان کرده بود و هر لحظه خشمگینتر میشد. زنها همیشه ابعاد تازهای دارند که از خودشان بنمایش بگذارند، چه خوابیده، چه ایستاده.
3. لیوانهای شیشهای در حال خشک شدن بودند، سه عدد لیوان بزرگ شسته شده، دوتا به علت نوشابه، سومی هم بخاطر دوغ. زنم تو لیوان نوشابهای دوغ نمیخوره. فنجان چای بعدازظهر هم بود و البته کاسه سرامیکی چیپس روی میز اتاق نشیمن.
4. تو زندگی هر زوج مشترکی دو شب مهم وجود داره، یکی شب ازدواج یکی شب اولین دعوای واقعی و اون شب کذایی، شب ازدواجم نبود. اگر شماره سه را با شماره دو مخلوط کنیم آنگاه چه خواهیم داشت؟ بلی درست حد زدید، شماره چهار. خیلی سخت و دردناک خواهد بود دیدن آن ابعادی از همسرت که هرگز نه خودش میخواسته دیده شود نه تو. با شیشه آب خوردم اما اصلن انتظار نداشتم سه عدد لیوان یکی پس از دیگری از کنار سینک به دیوار روبرو برخورد کرده و خرد شوند. ولی اتفاق افتاد. تکههای شیشه همهجای آشپزخانه پخش شد و من با همان بیمبالاتی قبلی بیدمپایی کنار یخچال گیر افتادم. زنم مانند هر زن دیگری دمپایی داشت لذا از روی خرده شیشهها با عصبانیت رد شد و رفت و این آخرین تصویر من از زنم بود. من مانده بودم و پای لخت و سرامیکهای سفید و پرشیشه لذا چارهای نبود جز عذرخواهی با صدای بلند، طوری که زنم هرجا باشه بشنوه. اولش با عذر خواهی شروع شد، بعد به قول دادن رسید، قول دادم دیگه با دهن آب نخورم، قول مسخرهای بود، میشد وقتی نیست یواشکی با دهن آب خورد، لذا قول دادم، خبری نشد، دوباره قول دادم اما انگار بیرون از آشپزخانه اصلن کسی نبود. اینطور وقتها، زنها معمولن یک صدایی ازخودشان تولید میکنند که یعنی دارم یک کار دیگه میکنم و حواسم به تو نیست، بیشتر التماس کن عزیزم. اما هیچ صدایی هم نمیآمد. مجبور شدم وضعیت بدون دمپایی ماندن و شیشههای شکسته را همانطور ایستاده کنار یخچال و با صدای بلند برایش توضیح بدهم. دادم، خواهش کردم، داد زدم، ساکت شدم اما باز هم افاقه نکرد. به خودم گفتم اگه این واقعن زنت بود حتمن میومد کمکت ولی حالا چی، پانزده دقیقه بود که یه مرد مجرد گیر کرده پشت خرده شیشهها بودم، خرده شیشههای زن سابقم. چارهای نبود، از روی کابینتها و ماشین لباسشویی خودم را به در رساندم و هرطور بود فرار کردم اما انگار زنم زودتر فرار کرده بود. طولی نکشید که فهمیدم من بیرون از آشپزخانه دیگر زن ندارم، زنم همان زنی بود که از آشپزخانه خارج شد و دیگر هرگز مراجعت نکرد. کاش پشت همان خرده شیشه ها تا ابد متاهل میماندم.
Monday, February 13, 2012
پلان افسردگی - 02
1. تا حالا شده ایستاده پشت پنجره از غم لذت ببری؟ من؟ خیلی. اینجا اتاق خواب است لذا بیشتر شبها در اینجا حضور دارم، دقیقتر بگم، بیشترین حضور را در این نقطه دارم. رو به پنجره و همان نمای تکراری و غمانگیز ساختمانهای روبرو اما اینبار در شب و با پنجرههایی روشن برای حکمرانی شبانه، بماند که پنجرههایی بیپرده نزد ما محبوبترند. خوبی شب اینه که میتونی بدون دیده شدن در تاریکی به بیرون خیره بشی و دنبال بگردی و ندونی که خیره شدن و دنبال گشتن از مصادیق بارز عزاداریست. شده سر قبری که مرده نداشته عزاداری کنم ولی عزاداری سر قبر کسی که هنوز هست واسم تازگی داره، زنم هنوز بود. نباید مقایسه کرد، نباید تماشای زندگی خصوصی مردم را با خوابیدن کنار همسر مقایسه کرد چون دو جنس متفاوت دارند. نباید، حتی اگه زنت این تماشا کردن رو دید زدن زنهای غریبه بدونه، البته به نظر من زن همسایه که غریبه نیست. ولی اگه دیدی داره فکر میکنه لذت زنی غریبه رو ترجیح میدی به لذت کنارش خوابیدن، بهتره سریع تمومش کنی و بری بخوابی و یادت باشه که نصفهشب با صدای بوق اتومبیل از توی تخت نپری پایین و نیم ساعتی به بیرون نگاه نکنی و پنجره به پنجره دنبال جای بوق نگردی چون مشخصن بوق توسط اتومبیل تولید میشه و اتومبیل جاش کف کوچهست.
2. از در که وارد میشد، مستقیم میومد سمت منی که ایستاده بودم پشت پنجره، اول بوسم میکرد و بعد میرفت از کتابخونه یه مجله برمیداشت و صاف میرفت زیر پتو، برنامه این شبهای آخرش همین بود، همین مسیر تکراری. زنم قبل از خواب مطالعه میکرد تا منو بکشه تو تخت، در واقع زودتر بکشه توی تخت و من از این کار متنفر بودم، میخواستم هروقت دلم خواست برم بخوابم لذا همچنان همانجا محکم میایستادم و با لجبازی پنجرههایم را رصد میکردم. حالا که رفته بهتر یادم میاد که این اواخر حتی تو مسایل تختخوابی هم واسش کم میگذاشتم. زنم همیشه همین لب تخت میخوابید و سمت دیوار میشد سهم من اما اغلب آنقدر نیامدنم را کش میدادم که خودش بی سروصدا میخزید و میرفت سمت دیوار میخوابید، انگار اصلن لب تخت نبوده. دفعات اول بنظرم اومد که این یک اعتراضه، یه اعتراض به سبک زنها ولی الان مطمئنم که زنها با این کار خبر از رفتنشان میدهند.
3. هفته اولی که دیگه واسه همیشه اومد به این خونه، این رو هم با خودش آورد. می گفت هدیه مادربزرگش به مادرش و مادرش به خودشه اما بنظر خیلی قدیمی و دستباف نمیومد لذا همون شب اولی که پهنش کرد، برگشتم بهش گفتم مطمئنی این قالیچه ماشینی نیست؟ بافتش خیلی ریزهها. یک هفته این قالیچه رفت زیر تخت و هرچه اصرار کردم که نه این قدیمی و دستبافه قبول نکرد که نکرد حتی گفتم کارشناس فرش میارم، هرچی اون بگه اما تا همون شش هفت روز بعدش که نمیدونم چطور واقعن راضی شد، قالیچه به اون قشنگی واقعن رفته بود زیر تخت. چند روز بعدش که تو اتاق تنها بودم بیشتر دقت کردم دیدم شوخی قشنگی نکردم، قشنگ معلوم بود که پا خورده و اصیله. از اون قالیچههای سلیمونی بود که سالهاست زمینگیر شده.
4. تا حالا با صدای خرتخرت شونه کردن مو از خواب بیدار شدید؟ من؟ هر صبح، حتی صبح روز تعطیل. زنم طبق یه عادت قدیمی خودش رو مجبور میدید، واقعن مجبور میدید وقتی از خواب بیدار میشه، اول از همه موهاشو شونه کنه. اینکه وقتی از خواب بیدار بشی و اولین چیزی که ببینی زنی باشه که نشسته جلوی آینه و داره با لذت موهاشو شونه میکنه، شاید فانتزی خیلی از آدما باشه ولی فانزی من نبود، نوستالژی من هم نبود. اتفاقی بود که باید بهش عادت میکردم و حتی بهش علاقه نشون میدادم، در واقع مجبور بودم و این از آن دست مسائلی نبود که بشه باهاش در میون گذاشت. ولی من گذاشتم.
Sunday, February 12, 2012
پلان افسردگی - 01
1. زنم که رفت دیگه نشد تو اون اتاق بخوابم، البته خیلی وقت نیست ولی طبعن انگار خیلی وقته. لذا دیشب هم طبق معمول، روی مبل از خواب بیدار شدم. خب البته حقم دارم، رو تخت دونفره که کسی تنهایی نمیخوابه اگرم بخوابه یا زنش رفته مسافرت یا چمیدونم لابد کسخله.
2. در این محل بزودی هرچیزی بجز تلویزیون نصب خواهد شد. تلویزیون رو فروختم بجاش گلدون خریدم. همون تلویزیونی که وقتی اولین بار اومد اینجا داشت واسه خودش اذون پخش میکرد حتی بعدش که بوسیدمش هم داشت اذون پخش میکرد. حالا که اون رفته نمیخوام چشمم به این تلویزیون بیافته. حتی جای خالیش رو هم نمیتونم ببینم.
3. تلویزیون عزیزم که رفت، بجاش گلدون اومد اما هیچوقت جای خالی تلویزیون رو پر نکرد. یعنی من نگذاشتم که پر کنه، دوست داشتم تا یک مدتی جای تلویزیون خالی بمونه لذا گلدون رو گذاشتم کنار پنجره. گلدون هم مثل زن توجه میخواد حتی یکوقتایی بیشتر از زن و لابد واسه همینه که زنها بیشتر گلدون دوست دارن. نع، جای این گلدون خوب نیست، باید بزارمش کنار مبل چون نورش بیشتره. گلدون نور بیشتر میخواد، توجه بیشتر میخواد، بغل بیشتر میخواد و من اصلن نمیدونم چرا تا وقتی اون بود حتی یه گلدون هم نداشتیم تو این خونه.
4. روزگار سیاهم رو اغلب اینجا میگذرونم، ایستاده در این محل و رو به پنجره. اینجا میایستم و به بیرون از پنجره خیره میمانم. بیرون پنجرهی من، فقط بیرون پنجرهی من است، دوردستهایی آفتابی با کوههای برفی در کار نیست، اکثرن نمای غمانگیز ساختمانهای روبروییست، با این حال تا پایم درد بگیرد و خسته شوم همانجا ایستاده عزاداری میکنم، روزی سه چهار مرتبه هرکدام حداکثر پنج دقیقه. بعد از هر عزاداری خودمو دلداری میدم که هی، زنت رفت اما در عوض پنجره خوبی داری. اینروزا هرکی هرکی یه پنجره خوب نداره، شاید زن خوبی داشته باشه ولی بعید میدونم پنجره خوبی هم داشته باشه، اصلن یا زن خوب یا پنجره خوب. لبخند میزنم و بعد خودمو تحقیر میکنم که هوی، شاید این پنجره هم خیلی دلش میخواد بره اما پای رفتن نداره، پر پرواز نداره.
Wednesday, February 8, 2012
یک وقتهایی این هویت است که نمیخواهیم بماند
1. در زندگی شخصیمان همیشه غریبهای حضور دارد، شخصی برای درمیان گذاشتن، برای باز کردن خصوصیترین مسایلی که نمیشود حتی به نزدیکترین آدم زندگیمان هم گفت. در دنیای مجازی امروز روابط و معاشرتها آنقدر زیاد شده که دیگر نمیشود از دید آدمها پنهان ماند لذا فقدان مکانی برای گفتن و پنهانماندن محسوس است.
2. در نظر بگیرید اتاق اعتراف را در کلیسا که آدمها از پشت دریچهای با کشیش صحبت میکنند، حال اگر آن کشیش را برداریم و بجایش یک وبلاگ بگذاریم، آنگاه مکانی خواهیم داشت که میشود گفت و ناشناس ماند و در عین حال از خوانندههایی که حتی میتوانند شامل افراد آشنا نیز باشند، بازخور گرفت. نظر سایرین همیشه مهم است.
3. وبلاگ نویسندهچنتایی جایی برای پنهان ماندن است. جهت پست کردن نوشتههایتان، میتوانید مطلب خود را به آدرس زیر ایمیل کرده و در وبلاگ منتشر کنید. طبعن هویت نویسنده از دید همه حتی دارنده وبلاگ مخفی مانده و پست مربوطه قابل انتشار و همخوان شدن باینحوممکن خواهند بود.
4. namborde2 [at] Gmail [dot] com
Monday, February 6, 2012
این اتاقها هستند که تنگتر میشوند
1. همین خانه عشرتآباد را که با پانزده بیست سال قبلش مقایسه میکنم، میبینم حیاطش لاقل یکی دو ردیف موزائیک کم کرده، سه چهار بند از آجرهای دیوارش گم شده، چهارچوب درهایش آب رفته، پلههایش کمتر شده و سقفهایش پائینتر آمدهاند. نه اینکه انگار اینطور شده باشد، واقعن شده. نفر دوم جلویی نشسته در ردیف اول از سمت چپ پائین، سالها بعد گفت « من یادمه بچه بودیم خیلی بیشتر طول میکشید از این سر حیاط تا آن سر برویم، اما اینروزها همش شده دو قدم ».
2. یک تصوری هم هست که میگوید این آدمها هستند که دارند بزرگ میشوند و اتاقها ثابت میمانند اما واقعیت این است که وقتی ناظر غیرلخت باشد و تمام این سالها روی شانههایت نشسته باشد، آنوقت این اتاقها هستند که دارند سال به سال تنگتر میشوند. تا جایی که یک روز متوجه میشوید دیگر در همان محل قبلی جا برای همان همهی قبلی نیست. سفرهها گواه این موضوع اند. آن ابتدا سفره را که پهن میکردند از دو اتاق یک اتاق اضافه میآمد. ده سال گذشت و آدمها کم و زیاد نشدند اما دیوار انتهایی اتاق دوم چسبید به لبهی سفره. بیست سال بعد دیگر اصلن جای کافی برای نشستن نبود لذا سفره جایش را داد به میز غذا و آدمها بشقاب بدست هرجا که شد نشستند و ایستادند.
3. چهل سال از عکس گذشته و این عکس دیگر مجرد ندارد. بیستدرصد عکس فوت کرده است و باقیمانده را هم دیگر هرگز نمیشود در یک قاب جمع کرد.
Saturday, February 4, 2012
این آدمها هستند که میمانند - 54
عریانترین نمای هر آدمی را میشود در تصویر پرسنلیاش دید. تصویری که فرق چندانی با عبارت «نام و نامخانوادگی» ندارد و حتی نمیشود اسمش را عکس گذاشت. عکس پرتت میکند. عکس مکان/زمان دارد و دلالت میکند بر خاطرات. با این وجود تا سالهایی نچندان دور، این تصاویر پرسنلی تنها چیزی بود که از آدمهای دور افتاده از هم به یادگار میماند، البته گاهی هم نمیماند.
Thursday, February 2, 2012
این عکس است که میماند، لاجرم میماند
مادر که دارد بافتنی میبافد و اصلن نمیداند دوربین چیست، علاقهای هم ندارد که بداند. پدر اما اهل مطالعه است، همیشه بعد از صدای دوربین، نیمنگاهی از بالای عینکش به دوربین میکرده. دو خواهر هم مدل عکاسی برادر بودهاند، بارها، سالها. اما پسر جوان که اتفاقن عکاس این عکس نیز بوده، بدجوری افتاده و لاجرم بدجوری ماندگار شده آن هم بعد از گذشت سی و پنج سال. انگار میخواسته در همان لحظه حرفی بزند، پلکی بزند که با باز شدن دیافراگم همپوشانی کرده و چنین فضاحتی را خلق کرده.
روزهایی بوده که هنوز نمیشده عکس خراب را حذف کرد و بهترین عکس را برای همیشه نگه داشت، انگار آن سالها هرچه بوده لاجرم همان میمانده، باید میمانده. زن هم که میگرفتند تا ابد هرطور بود باهم کنار میآمدند. آدمهای آنسالها وقتی مجبور بودند واقعن مجبور بودند.